«پسر دستش را دراز کرده بود طرف مادر و مدام صدایش میزد: «مامان طیبه! مامان طیبه!»
آیا این خبر مفید بود؟
مرد پاسخش را با سیلی محکمی داد و راضی شد روسری سرش باشد.
ابتدای داستان از بعد از ظهری شروع میشود که طیبه در کوچه به دنبال دوست و همسایه دیوار به دیوار شان صفورا میگردد. صفورا دستفروشی میکند و معمولاً هنگام غروب بازمیگردد اما آن روز خبری از او نمیشود. طیبه و برادرش مرتضی که حدوداً ۱۲ ساله ست به دنبالش میروند و آخر او را در سقاخانه کنار تکیه محرمها در حال نذر و نیاز پیدا میکنند.
مأمور پرقدرت طیبه را بلند کرد و کوبید سینه دیوار. چادر را از سرش کشید و انداخت زیر پا و آب دهان رویش انداخت. طیبه خم شد و دست برد طرف چادر. مرد میخواست روسریاش را هم از سر بردارد.