کمی بعد سر و کله اهالی روستا پیدا شد. آنها اول فکر کردند من دزد هستم اما وقتی مرا با آن حال دیدند دکتر آوردند و با چند قرص مسکن کمی از شدت دردم کمتر شد». اما این پایان ماجرا نبود. اهالی به اکبر گفتند در امامزاده نماند چرا که آنها معتقد بودند در اطراف امامزاده صداهای عجیب و مشکوکی شنیده میشود؛ «من که به این حرفها اعتقاد نداشتم با اصرار در امامزاده ماندم اما درست نیمههای شب بود که صداهای عجیبی به گوشم رسید. خودم را به آن راه زدم اما باز هم همان صداها تکرار شد. دیگر خوابم نبرد. اما دم سحر که هوا کمی روشنتر شده بود باز هم شیشههای امامزاده لرزید و آن صداها بار دیگر به گوشم رسید.
داشتم کمکم به گفتههای اهالی ایمان میآوردم. از طرفی خیلی دلم میخواست منبع صدا را پیدا کنم. به همین خاطر وقتی از پنجره به بیرون نگاهی انداختم در دل از خودم و از عقاید عجیب اهالی خندهام گرفت. در بیرون از امامزاده یک گله اسب وحشی در حال چرا بودند و هر وقت آنها میدویدند آن صداهای عجیب به گوش میرسید».
برای اینکه کمکش کنم گفتم: ببخشید مشکلی پیش آمده؟ زن جوان هم در جواب سؤال من گفت: خب، آقا حالا شما چه چیز میفروشید؟ از سؤال زن جوان، هم خندهام گرفت و هم خشکم زد. اما با لبخندی به زن جوان گفتم: «شما چه میخواهید؟ دمپایی دارم و کتاب دارم و…». حالا اکبر جمشیدی هر روز چه در سفر و چه در خانه خاطراتش را مینویسد و قصد دارد که از زندگی و سفرهایش کتاب چاپ کند.
با دوچرخه خارج از مرز
آیا این خبر مفید بود؟
به گزارش برنا؛ همشهری سرنخ سال ۱۳۸۸ سراغ مردی رفته است که ادعا کرده سوار هیچ خودرویی نشده است:
اما زمانی که مرد دوچرخهسوار از سفر به خانهاش در روستای شنده برمیگردد باز هم در خانه نمیماند؛ «زمانی که در خانه میمانم خیلی احساس تنهایی میکنم. به خاطر همین وسایلم را جمع میکنم و به کوههای اطراف میروم و در آنجا چادر میزنم و اینطوری وقتم را با طبیعت و کتاب مثنوی مولانا و کتابهای تاریخی پر میکنم». با وجود اینکه اکبر جمشیدی معتقد است تنهایی مسالهای طبیعی است و امکان دارد برای هر کسی پیش بیاید، دوست دارد بچههایش بیشتر از گذشته به او سر بزنند و احوال او را جویا شوند و اینطوری دغدغههایش کمتر شود.
البته این اتفاق شاید یکی از کوچکترین اتفاقات بامزهای باشد که برای اکبر رخ داده. او میگوید: «هر جا میروم همه فکر میکنند من خارجی و توریست هستم و به خارجی شروع میکنند با من حرف زدن. البته این قسمت خوب ماجراست. یک بار که به یکی از شهرها رفته و در جایی مشغول استراحت بودم یک خانم با کنجکاوی به من خیره شده و دوچرخهام را که کیسه و خورجین به آن آویزان بود با تعجب نگاه کرد.
در همین عصر مدرنیته و تکنولوژی مردی زندگی میکند که سالهای سال است سوار هیچ وسیله نقلیهای به غیر از دوچرخه نشده. اکبر جمشیدی همان مردی است که به تنهایی زندگی میکند و همدم او فقط یک دوچرخه است؛ دوچرخهای که آنقدر راه رفته کهدیگر دارد از نفس میافتد.
اکبر جمشیدی اما به جای کامیون با دوچرخه انس گرفت و از همین سفرهای دوچرخهای به شهرهای مختلف خاطرات زیادی به یاد دارد؛ «در همین سفر آخرم که به الموت میرفتم در یک جاده وارد مه شدم. ترسیدم و بیاختیار ترمز کردم اما چون شیب جاده زیاد بود از دوچرخه پرت شدم». در آن حادثه پا و دست راست اکبر به شدت صدمه دید و بیهوش شد و وقتی به هوش آمد با هزار زحمت خودش را به یک روستا در نزدیکی جاده رساند؛ «در روستا یک امامزاده بود. من به خاطر دردی که داشتم وارد امامزاده شدم و آنجا ماندم.
اکبر جمشیدی از آن دسته آدمهایی است که عشق سفر دارند و یک جا بند نمیشوند. او در تمام این روزها و ماههایی که سوار ماشین نمیشد به سفر میرفت و حالا این مرد دوچرخهسوار بیشتر جادههای فرعی و اصلی کشور را میشناسد؛ «از سال ۷۶ یک دوچرخه و کولهپشتی خریدم و سفرهایم را شروع کردم. اولین مسیری را که با دوچرخه رکاب زدم مسیر روستای شنده بود تا خود کرج و آخرین مسیری را هم که اخیرا با دوچرخه رکاب زدهام از تهران بوده تا تنکابن».
نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف