مطمئن بودم آقا مهدی شهید نمیشود از بس زرنگ بود. تصمیم داشت برگردد و زمین کشاورزیاش را رونق بدهد. او برای نیامدن نرفته بود؛ رفته بود برای دفاع.
شبها زودتر بچهها را میخواباندم و دو تایی بیدار بودیم و میوه میخوردیم و با هم صحبت میکردیم. بعد یهو وسط حرفش میگفت: خانم! اگر شهید شدم به من افتخار کن. میگفتم: وا به چی افتخار کنم؟! به این که شوهر ندارم؟ میگفت: نه به این افتخار کن که من همه را دوست دارم و به خاطر همه مردم میروم، اگر نروم دشمن داخل خاک ما میآید. پیش از ما هم شهدا نمیرفتند، الان ما نمیتوانستیم در امنیت و آرامش زندگی کنیم.
ما کرد هستیم و به زبان کردی بیان بعضی جملات خیلی مشکل است. مثلا بخواهی بگویی دوستت دارم به زبان کردی خیلی سخته. گاهی به خنده میگفت: به کردی بگو دوستت دارم ببینم بلدی یا نه؟ بعد به این نتیجه میرسیدیم که خیلی خوبه فارسی حرف میزنیم. (میخندد)
مهدی بسیار اهل شوخی بود و گاهی جلوی عمهاش مرا میبوسید. مادرش میگفت: این کارها چیه خجالت بکش، عمهات نشسته! آقا مهدی هم میگفت مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمند من زنم را دوست دارم.