خاطرات کارگردان بچه‌های گروهان بلال از روزهای دفاع مقدس


خاطرات کارگردان بچه‌های گروهان بلال از روزهای دفاع مقدس

مات و متحیر نگاهش کردم ده تومانی را طوری ریز ریز کرد که دیگر با هیچ چسبی نمی شد بهم چسباندش. خرده های پول کاغذی آرام آرام روی چمنها پخش شدند. دوباره گفت دِ برو چرا نشستی؟ با خودم گفتم یعنی حالا خبر مرگم مثلاً اومدم یه خرده حال و هوام تازه بشه ببین گیرکی افتادم- تازه یادم آمد که هم اتاقی ها گفته بودند که طبقه بالا بخش بیماران  روانی است بلند شدم بروم توی اتاقم که گفت کجا می ری پس چرا نمی ری سیگار بگیری؟ جواب دادم: من که گفتم خودم اینجا بستریم – مریضم نمی تونم جایی برم. گفت: پس پول رو پس بده سرجایم خشکم زد گفتم: کدوم پول ؟ گفت پول سیگار ده تومنی رو پس بده- گفتم تو که پول رو پاره پاره کردی ریختی پائین ایناها نگاه کن و تکه های پول را روی چمنها نشانش دادم اما او سرش را چسباند به نرده ها و با صدای بلندتر گفت: می گم پول رو پس بده- جواب دادم پول رو خودت پاره پاره کردی ریختی پائین. پولی نمونده- نرده ها را با دستهای لاغر استخوانیش گرفت و انگار که می خواست سرش را از فاصله کم بین نرده ها عبور دهد فریاد کرد: دزد می گم پولم رو پس بده دزد- صدای نکره اش بقدری بلند بود که کلاغها از ترس پریدند و رفتند از پایین که نگاه می کردم بیشتر سفیدی چشمهاش معلوم بود خیلی چهره اش ترسناک بود حتی از تمام صحنه های وحشتناک جنگ که تا آنروز دیده بود هم  وحشتناک تر بود. دوباره داد زد: پولم رو بده اطرافم را نگاه کردم گفتم حالا هر کی ندونه فکر می کنه من راستی راستی پول این احمق رو برداشتم منم داد زدم: کدوم پول  خر نفهم تو که خودت پولت رو پاره پاره کردی ریختی پائین حالا هی الکی پول پول می کنی. ولی او گوشش اصلاً بدهکار حرفهای من نبود و مدام و بی وقفه فریادمی کرد که: دزد پولم رو بده- منم دیگه محلش نگذاشتم و بطرف اتاقم رفتم از در پشتی که وارد شدم هر کسی مشغول کار خودش بود خیالم راحت شدکه سروصدای بیرون به گوششان نرسیده  هنوز به تختم نرسیده بودم که صدای جیغ سرپرستار که بچه ها اسمش را گذاشته بودندجناب سرهنگ بلند شد  : کجا بودی تاحالا؟ سرخود و بی اجازه کجا راه می افتی می ری؟ یعنی ما بخاطر اینکه شماها سروقت داروهاتون رو بخورید باید دوره بیفتیم دنبالتون یا باید خواهش و التماستون بکنیم- زبانم بند آمده بود و نمی دانستم چه بگویم فقط با دست به بیرون اشاره کردم اما او منتظر نشد و در حالی که جیغ و داد می کرد از اتاق بیرون رفت زنی میانسال و کمی هم چاق بود. دندانهای جلوئیش کمی بزرگ بودند وقتی عصبانی می شد عادت داشت گوشه های روسری اش را از هر دو طرف می کشید انگار می خواست خودش راخفه کند. بین پرستارها فقط او لهجه اصفهانی نداشت پرستارها همه از او می ترسیدند حتی دکتر شفا هم که دست راست دکترموحدیان بود از او حساب می برد- اتاق ما روبروی ایستگاه پرستاری بود و صدای غر زدنش همچنان به گوش می رسید بدجوری حالم گرفته شد رفتم روی تختم دراز کشیدم حساب کردم دیدم از صبح همینطور یک بند اتفاقات عجیب و غریب برایم پیش آمده یکی بعد از دیگری داشت کم کم خوابم می گرفت که پرستارشیفت شب با بداخلاقی و تشر صدایم کرد بلند شدم و سر جایم نشستم دو سه تا قرص گذاشت کف دستم و رفت از حرصم قرصها را باهم انداختم توی دهنم و سعی کردم بدون آب قورت بدهم اما قرصها توی گلویم گیرکردند نزدیک بود خفه شوم نفسم بند آمد پریدم و از روی میز پارچ آب را برداشتم و همینجوری سرکشیدم خوب شد کسی ندید وگرنه حتماً اعتراض می کردند که چرا با لیوان آب نمی خوری آن شب شام  هم نخوردم فکر می کردم کسی سراغم می آید که چرا شام نخوردی؟ ولی هیچکس نیامد انگار برای کسی مهم نبود. پتو را کشیدم روی سرم دلم برای همه چیز تنگ شده بود برای پدر و مادرم، خواهرهایم، برادرم، محله مان حتی برای ظهرهای داغ و شرجی های نفس گیرخرمشهر دوست داشتم یواشکی گریه کنم اما نفهمیدم کی خوابم گرفت.





منبع


|